چو بر طلول دیار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان ز بی باکی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک رهگذار حبیب می گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ و شمع این مجلس
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی
بسی ازین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی بجز صدا حاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم
ایا منازل سلمان این سلماکی